درباره وبلاگ


سلام.اسم من الکسیس هست 20 سالمه دانشجو هستم این وبلاگ رو زدم تا توش خاطراتم رو بنویسم عادت کردیم دیگه بدون وبلاگ نمیشه .آمار وبلاگ برام اهمیت نداره چون خاطراتم رو واسه خودم می نویسم.خودم آدم غمگینی هستم ولی همیشه دوست دارم همه رو شاد کنم.اگه مطالب رو خوندی صمیمانه میخوام که نظر هم بدی.ممنون.دوست دارم
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 5
بازدید ماه : 18
بازدید کل : 46702
تعداد مطالب : 21
تعداد نظرات : 43
تعداد آنلاین : 1

زندگی اجباریست ،زندگی باید کرد
شاید آن روزی که سهراب نوشت تا شقایق هست زندگی باید کرد خبری از دل پر درد گل یاس نداشت،باید اینگونه نوشت: زندگی اجباریست زندگی باید کرد





 

سلام الان که دارم مینویسم تو بیمارستان دنای شیراز هستم امروز یکشنبه 25 اردیبهشت هستش ساعت هم 22:19 ؛قبلا گفته بودم بابام سنگ کلیه داشت؛ بابام رو آوردن اینجا الان توی بخش جراحی تو یکی از اتاق ها هستم یه 2 ساعتی میشه بابام از اتاق عمل و ریکاوری اومده توی بخش؛خوشبختانه عمل خوبی بوده و الانم رو تختش خوابیده منم قراره امشب کنارش باشم از صبح که عموم آوردتش شیراز تا ساعت نه و نیم شب عموم پیشش بود منم ساعت هشت رسیدم اینجا خیلی خوابم میاد نمازم نخوندم هنوز ؛من برم نماز بخونم برگردم



خوب برگشتم واای دیوونه شدم از بس تلفن جواب دادم یکی به گوشی خودم زنگ میزنه یکی به گوشی بابام فکر کنم از موقعی که اومدم حدودا 20 تا زنگ رو جواب دادم؛

پرستار الان اومد کنار بابام نمیدونم داره چیکار میکنه؛

رفتم واسه نماز گفتم شاید هنوز بوفه باز باشه یه چیزی بخورم دیدم بسته و رفته ؛ شانس آوردم که عصری غذا خوردم زیاد گشنم نیست؛البته یه شانس دیگه هم آوردم که فردا کلاس ندارم چون اگه داشتم نمیتونستم برم باید پیش بابام باشم؛دارم میمیرم از بی خوابی یه تخت خالی کنارمه ولی نمیذارن روش بخوابم آخرشم باید یه چیزی پهن کنم کف اتاق بخوابم؛

الان ساعت 23:26 هستش فکر نکنم امشب اصلا خواب به چشمم بیاد

ساعت شد 23:34 من اومدم روی تخت خالیه دراز کشیدم چراغارو هم خاموش کردم خدا کنه نیان بیدارم کنن

فعلا بای
 



شنبه 25 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 23:3 ::  نويسنده : الکسیس

سلام بچه ها

نمیدونم این لوکس بلاگ مشکلش چیه؟هردفعه یه دسته گلی به آب میده مثلا همین چند روز پیش چندتا از نظرات شما دوستای گلم حذف شدن ؛خلاصه هر دفعه یه جور حال مارو میگیره دیگه؛

بگذریم چهارشنبه هفته گذشته با 3 تا از دوستام از طرف دانشگاه رفتیم تهران نمایشگاه کتاب؛چهارشنبه عصر رفتیم جمعه صبح برگشتیم؛همش تو راه بودیم چهارشنبه ساعت تقریبا 5 حرکت کردیم و شب حدودای 10 رسیدیم اصفهان توی یه پارک قشنگ اگه اشتباه نکنم بوستان وحید اسمش بود شام خوردیم  و یه کم الا کلنگ بازی کردیم و حرکت کردیم به سمت تهران ؛ساعت فکر کنم 6 صبح بود که رسیدیم تهران من که شاید سرجمع 1 ساعت هم نخوابیدم

نمایشگاه کتاب همونطور که تهرونیا میدونن تو مصلای تهران برپا شده و ساعت 10 صبح بازدید شروع میشه صبحونه خوردیم و من و دوستام توی پارک یه استراحت کردیم و منتظر شدیم غرفه ها باز شه؛تصمیم گرفتیم تو 2 نوبت بازدید کنیم صبح و عصر ؛اول رفتیم شبستان مصلا حدودا 2 ساعتی از غرفه ها دیدن کردیم و برگشتیم ناهار خوردیم و یه استراحت و بعدش دوباره ساعت 4 رفتیم غرفه های کودک و نوجوان برای پیدا کردن یه رمان که از چند سال پیش دنبالش میگشتم ولی پیدا نمیکردم اسمش آوای وحش بود اثر جک لندن نویسنده معروف آمریکایی چون کتاب سپیددندانش رو قبلا خونده بودم خیلی قشنگ بود دوست داشتم یکی دیگه از اثراتش رو هم بخونم البته آوای وحش قدیمی تر از سپیددندان بود و البته دلیل اصلی شهرت لندن همین آوای وحشه؛خلاصه پیداش کردم و خریدمش ؛قرار بود ساعت 7 جمع بشیم و حرکت کنیم بریم خونه؛تقریبا 8 بود که حرکت کردیم شب حدودای 10 یه جایی نزدیکای قم شام خوردیم و حرکت کردیم جمعه رسیدیم خونه

وقتی رسیدم سرکوچمون مامانم زنگ زد و گفت ما داریم میریم شیراز باباتو ببریم بیمارستان خیلی ترسیدم گفتم چی شده گفت نترس پسرم یه سنگ کلیه است داریم میبریم درمان بشه؛یه نفس راحت کشیدم خدارو شکر الانم بابام بهتره ؛  امروزم خونواده پدربزرگم خونمون بودن؛پدربزرگم حدود 80 سالشه به سختی راه میره و وضع سلامتی خوبی نداره؛الان که دارم یادداشت میکنم ساعت 5 عصره چند دقیقه ای هست با پدربزرگم تو حیاط تعریف میکنم گوشش خیلی سنگینه از همه چیز سوال میکنه و هی ناله میکنه میگه گوشم سنگینه بلندتر بگو منم مجبورم داد بزنم تا بشنوه ؛الان بابام اومد پیشش نشست ؛خدا هیچکس رو اینطوری نکنه خیلی بده که کاری از دستت برنیاد و فقط آه و ناله کنی همیشه از خدا میخوام زمین گیر نشم؛یه اتفاق جالب هم الان افتاد مادربزرگم اومد تو حیاط یه تخم مرغ آورد دور سربابام چرخوند یه کم ورد هم خوند بعد زد به دیوار تا خورد بشه ؛از این کارای قدیمی خرافاتی دیگه؛

راستی تا یادم نرفته یه تسلیت به هوادارای رئال بگم که بالاخره ماراتن ال کلاسیکو رو به بارسای بزرگ باختن ایشالا ال کلاسیکوی بعدی جبران کنین البته بازم به ما خواهید باخت
( با احترام نسبت به رئالی ها)

 یا علی
 



دو شنبه 19 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 22:24 ::  نويسنده : الکسیس

آبی و اناری بودن یک فرد را تنها از شیوه ی دیدن بازی های بارسا می توان فهمید/از شادی او پس از گل های بارسا می توان فهمید
از پایداری و افتخار به پیرهنی که بر تن دارد/تا تعصبی که به بارسا او مثل من دارد
از حال او در لحظه ی حذف شدن توسط سویا/تا لحظه ی خریدن داوید ویا
از نعره هایی که بعد از برد رئال زد/تا حرفهایی که در مورد حذف اینتر و یک کار محال زد
از اشک شو ق شکست دادن رئال در مادرید/تا خدا حافظی که گفت به فینال مادرید
از سینه ای که از نفرت پر شد/رویایی که در سن سیرو گم شد
آبی و اناری بودن به رنگ پیراهن نیست/طرفدار بارسا بودن به داشتن قلبی به کلفتی تیر آهن نیست
کسی طرفدار بارساست که موهای تنش سیخ شود/وقتی که اسم کاتالان و بارسا را می شنود
من ذره ای کوچکم از طوفان ابی و اناری/می گویند رنگ دلم قرمز نیست و هست آبی و اناری
من سالهاست که طرفدار بارسایم شدید/شایر کسی تا حالا متعصب تر از من نسبت به بارسا ندید
 



چهار شنبه 7 ارديبهشت 1390برچسب:آبی و اناری , :: 20:44 ::  نويسنده : الکسیس

زمستون سال 88 شب ها که همه میخوابیدن میرفتم تو حیات خونمون تنهایی با خدا حرف میزدم تقریبا هرشب میرفتم ولی زمستون پارسال خیلی کم میرفتم فکر کنم تقریبا 2 یا 3 بار بیشتر نرفتم یکی از دلیلاش فکر کنم این بود که اون سال بیکار تر بودم و چون عصر میخوابیدم شب ها خوابم نمیبرد اماشاید این تنها دلیلش نبود شاید یکی دیگرش هم این باشه که اون سال بیشتر یاد خدا بودم ؛سه چهار شب پیش یه بار دیگه رفتم نشستم با خدا حرف زدم خیلی دلم گرفته بود از این که نسبت به سال قبل کمتر به یادش بودم؛ازش عذرخواهی کردم و کلی با بهترین دوستم درددل کردم ؛ خدایا خیلی دوستت دارم خیلی زیاد.....

خوب بگذریم این روزا داره امتحانای میانترم شروع میشه یکیشم دیروز دادیم؛زیاد حوصله درس خوندن ندارم همیشه از بچگی از درس خوندن بدم میومد هیچ علاقه ای به درس ندارم البته همیشه از شاگردهای ممتاز کلاس بودم درس زیاد نمیخوندم بیشتر به این خاطر بود که هوشم بدک نبود همیشه عاشق فوتبال بودم اگه یک هفته فوتبال نکنم به هم میریزم؛خلاصه باید فکرم رو آزاد کنم تا بتونم درس بخونم و این ترم هم همه واحد ها رو پاس کنم؛

نمیدونم کسی هم این چیزایی رو که مینویسم میخونه یا دارم واسه خودم مینویسم چون اصلا کسی نظر نمیده ؛البته عیبی نداره شاید این ها همش خاطره بشه و 10 سال دیگه به وبلاگم سربزنم و بخونمشون؛
 



دو شنبه 5 ارديبهشت 1390برچسب:صحبت با خدا, :: 11:31 ::  نويسنده : الکسیس

یادش به خیر اون روزایی که هرروز می دیدمت؛هرروز میدیدمت وهرچی بیشتر میدیدمت بیشتر عاشقت می شدم؛هرچی بیشتر عاشقت میشدم بیشتر زجر میکشیدم چون رسیدن به تو خیلی سخت بود؛

یادش به خیر یه بار که همدیگه رو دیدیم مستقیم تو چشمای هم نگاه کردیم ولی تو اصلا نمیدونستی چی تو دل من داره میگذرهای کاش هردومون از دل هم باخبر بودیم؛

یادش به خیر وقتی یه روز نمیدیدمت دلم میخواست دنیا رو به آتیش بکشم ولی الان تقریبا یه ماه هست ندیدمت و تو از دل من اصلا خبر نداری؛آخرین بارم که دیدمت تو اصلا منو ندیدی؛

یاد اون روزا بخیر چه روزای خوبی بود حداقلش این بود که کمتر دلتنگت میشدم ولی این روزا فقط اتفاقات باعث میشه ببینمت؛ای کاش حداقل از دلم خبر داشتی تا درد من کمتر بشه؛حالا دیگه از خدا میخوام از ذهنم پاک بشی چون دیگه نمیتونم این وضعیت رو تحمل کنم تحملش خیلی سخته؛

خدایا میدونم داری منو به خاطر رنجوندن کسی که عاشقم بود مجازات میکنی ولی خودت میدونی من هیچ علاقه ای بهش نداشتم؛خدایا چرا مهر منو به دل کسی که عاشقشم نمیذاری؟یا چرا من اونی که عاشقمه رو اصلا دوست ندارم و عوضش کسی رو دوست دارم که رسیدن بهش تقریبا غیرممکنه؟خدایا چرا دارم عذاب میکشم؟چرا؟ مگه من چقدر گناه کارم که دارم این همه عذاب میکشم ؛

خدایا قربونت برم کاری کن فراموشش کنم یابهش برسم ؛خدایا دیگه از وضعیت خسته شدم به قرآنت قسم خسته شدم خسته .........
 



شنبه 3 ارديبهشت 1390برچسب:یادش بخیر, :: 20:45 ::  نويسنده : الکسیس