درباره وبلاگ


سلام.اسم من الکسیس هست 20 سالمه دانشجو هستم این وبلاگ رو زدم تا توش خاطراتم رو بنویسم عادت کردیم دیگه بدون وبلاگ نمیشه .آمار وبلاگ برام اهمیت نداره چون خاطراتم رو واسه خودم می نویسم.خودم آدم غمگینی هستم ولی همیشه دوست دارم همه رو شاد کنم.اگه مطالب رو خوندی صمیمانه میخوام که نظر هم بدی.ممنون.دوست دارم
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 5
بازدید ماه : 18
بازدید کل : 46702
تعداد مطالب : 21
تعداد نظرات : 43
تعداد آنلاین : 1

زندگی اجباریست ،زندگی باید کرد
شاید آن روزی که سهراب نوشت تا شقایق هست زندگی باید کرد خبری از دل پر درد گل یاس نداشت،باید اینگونه نوشت: زندگی اجباریست زندگی باید کرد




اینم آدرس جدیدم: 

http://www.alexis2.blogfa.com



چهار شنبه 2 شهريور 1390برچسب:, :: 17:43 ::  نويسنده : الکسیس

سلام . بالاخره امتحانات تموم شد راحت شدم.دیروز که جمعه بود ساعت 6 بیدار شدم رفتم دانشگاه تا ساعت 5 عصر دانشگاه بودم 2 تا امتحان دادم هوا هم اینقدر گرمه  که داشتیم دیوونه میشدیم

آینده منتظر آپ های من باشید

راستی یه متن رو تو وبلاگ دوستم خوندم برام جالب بود کپیش کردم شما هم بخونید:

 

"چطور می توانیم علت این بی عدالتی ها در دنیا را توجیه کنیم؟ چرا اینقدر

بی عدالتی در جهان صورت می گیرد؟"



پاسخ:

همه

ما می توانیم به دنیایی که سراسر تفاوت و نابرابری بین انسان هاست نگاه کنیم.

درآمد سرانه بعضی افراد در کشورهای پیشرفته 20،000 دلار در سال است درحالیکه درآمد

سرانه خیلی ها در بعضی کشورهای درحال توسعه 1000 دلار یا حتی کمتر از این مقدار

است. در بعضی کشورهای افریقایی، امید به زندگی 45 سال است درحالیکه در ژاپن سن

متوسط از 80 سال هم می گذرد. بعضی کشورها آموزش و پرورش رایگان در اختیار کودکان

خود قرار می دهند درحالیکه در بعضی کشورها، شهروندان فقیر باید مدت ها پول پس انداز

کنند تا بتوانند هزینه تحصیل فرزاندانشان را بپردازند.

بگذارید

باز با هم فکر کنیم. یک سیگاری در وضعیت بهداشتی و درمانی عالی زندگی کرده و در سن

80 سالگی می میرد. یکی ممکن است IQ 140 داشته باشد و درس و تحصیلاتش را به راحتی بگذراند درحالیکه

یک نفر دیگر با IQ

75 به زور می تواند واحدهایش را پاس کند. یک خانواده ممکن است در یک خانه 8 اتاق خوابه

زندگی کنند که زمین گلف دارد درحالیکه خانواده ای دیگر در یک خانه کوچک دوخوابه در

کثیف ترین منطقه شهر زندگی می کنند. این تضادها همچنان ادامه دارد.

شاید

نتوانیم به ط ور کامل درک کنیم که چرا این تضادها وجود دارند. چیزی در ما می گوید

این درست نیست، منصفانه نیست، عادلانه نیست. می گوییم زندگی برای آنها که بیمارند،

فقیرند یا تحت اذیت و آزارند، عادلانه نیست. چطور می توانیم در این دنیای پیچیده

زندگی کنیم؟

باید

اعتراف کنم که این نوع سوالات بارها و بارها به ذهن من خطور کرده اند بدون اینکه

بتوانم پاسخی قطعی برای آن پیدا کنم. اما فقط خداوند دلیل آن را می داند. بااینکه

ممکن است ما پاسخی برای آن نداشته باشیم، می توانیم به خدا اعتماد کنیم که چند

اشاره کوچک برای پیدا کردن علت این وضعیت به شما نشان دهد.

اول

اینکه، همانطور که در انجیل آمده ما در یک زمین نفرین شده (انجیل، کتاب

پیدایش 19-17 :3) زندگی می کنیم. این نفرین تازمانیکه وارد بهشت جدید

و زمین جدید نشده ایم از بین نمی رود. این دنیای سرنگون پوچ است و این را در سراسر

جهان می بینیم. بااینکه اینجا زندگی می کنیم، تاثیر گناهان به این معنا است که

بعضی افراد باید در فقر و فلاکت، بیماری و جور و ستم زندگی کنند. این وضعیت باید

تحمل شود تا فرستاده خدا همه آن را از بین ببرد و اجازه دهد تا فرزندان وفادارش

وارد زمین جدید که سراسر خوبی و پاکی است

وارد شوند.

دوم

اینکه، گاهی اوقات خداوند برای اهداف خود اجازه می دهد اتفاقات ناگوار و ناراحت کننده

اتفاق بیفتد. در زمان ایوب پیامبر خیلی از والدین فرزندنشان را از دست ندادند، از

دست رفتن زمین ها و گله هایشان را متحمل نشدند و درد بیماری وحشتناک را هم تحمل

نکردند. اما ایوب که "بی تقصیر، درست کار، خداترس و از شیطان روگردان

بود" همه اینها را تحمل کرد. عادلانه به نظر نمی رسید. و ایوب همه این

ناعدالتی ها را احساس کرد. نه ایوب و نه دوستانش چیزی از رویارویی قبلی خداوند و

شیطان نمی دانستند. به نظرشان کاملاً ناعادلانه می آمد که یک مرد پاک و درست چنین

رنج بکشد. خدا چطور می توانست اجازه چنین چیزی را بدهد؟ این همان مشکلی بود که آساف

پیامبر هم با آن دست به گریبان بود. فقط زمانیکه توانست رویکرد معنوی و جاودانی رفاه

ستمگران و رنج پاکدامنان را ببیند که توانست از دید خداوند به همه چیز نگاه کند.

سوم،

وقتی اینهمه رنج و محنت در دنیا می بینیم، مثل فقر، بیماری و شکنجه افراد خاص، می دانیم

که خداوند چیزی والاتر از آنچه ما می توانیم ببینیم، در ذهن دارد. شاید خداوند سعی

دارد توجه آنهایی که رنج می کشند را جلب کند، کسانیکه تعیین شده است آنقدر درد

بکشند تا توبه و آزادی بخشش را درک کنند.

چهارم

اینکه، وقتی نابرابری های دنیا را می بینیم، می توانیم بفهمیم که خداوند به دلیلی

چنین اجازه ای داده است. او همیشه هم دلیل کارهایی که می کند یا نمی کند را به ما

نمی گوید. در کتاب مقدس تورات آمده است، "رمز و راز در دست خداوند است اما

چیزهایی که فاش می شود به ما و پسران ما تعلق دارد، تا بتوانیم همه کلمات این

قانون را مشاهده کنیم" (کتاب دوم تورات 29:29). بااینکه ممکن است به ما نگوید چرا اجازه می دهد کودکی با ایدز با

والدینی بی اخلاق در روستایی دورافتاده در کشور افریقا به دنیا بیاید، و یک نوزاد

دیگر با بالاترین درجه سلامت در آغوش لوکس و پرتجمل خانواده ای ثروتمند در امریکا

پا به جهان بگذارد، اما ما می دانیم که خداوند همه چیز را می داند. و ما باید به

او اجازه دهیم خدایی کند و هرچه که اراده اوست انجام دهد.

آخراینکه

شاید به این دلیل خداوند اجازه نابرابری در دنیا را می دهد که بتوانیم چشمانمان را

به چیزی بهتر و والاتر در آینده بدوزیم. انسان ها با درد، رنج، طردشدگی و بیماری های

زیادی دست به گریبان بوده اند و به دنبال آرامش جاودان کنار خداوند هستند. وقتی

بدبختی های دنیایی را می بینند، دلشان برای بهشت تنگ می شود. درد و ناراحتی آنها

فقط با تصور سعادت اخروی التیام می یابد.

سالیان

سال پیش، کتاب جیمز دابسون “When God Doesn’t Make Sense”

و کتاب فیلیپ یانسی “Disappointment with God” که کتابی درمورد ایوب

پیامبر است را خواندم. هیچکدام از این نویسنده ها نتوانسته بود پاسخ این سوال را

به طور کامل ارائه کند اما اشاره کرده بودند که باوجود شرایط دشواری که ممکن است

با آن روبه رو شویم، باید به خداوند اعتماد کنیم. آزمایش های زیادی است که ما قادر

به درک آن نیستیم اما باید بدانیم که خداوند بر همه چیز داناست و این می تواند

فکرمان را آرام کند. حضرت سلیمان می گوید، "از ته دل به خداوند اعتماد کنید و

بر ادراک خود تکیه نکنید. به هر طریقی از او قدردانی کنید و او راه را برای شما

هموار خواهد کرد". بیایید جایی که ذهنمان قدرت درک آن را ندارد، به خدا

اعتماد کنیم.


 



شنبه 11 تير 1390برچسب:, :: 17:49 ::  نويسنده : الکسیس

سلام به همه . متاسفانه به علت نزدیک شدن به ایام تلخ امتحانات وبلاگم تا 11 تیر آپدیت نمیشه(حالا نه که هر روز آپ میکردم همه حال میکردن از آپ های من)

همتونو دوست دارم

فعلا بای 



دو شنبه 23 خرداد 1390برچسب:, :: 10:25 ::  نويسنده : الکسیس

سلام بچه ها


 

بارسلونا 3  منچستر یونایتد 1

تبریک به همه آبی واناری ها



یک شنبه 8 خرداد 1390برچسب:بارسلونا قهرمان شد, :: 17:23 ::  نويسنده : الکسیس

چندشب پیش رفتم سراغ کمدم تا دفتر خاطراتم رو نگاه کنم وقتی بازش کردم دیدم آخرین خاطره ای که نوشتم به 12 اردیبهشت 89 برمیگرده؛یعنی بیش از یک سال میشه خاطره ننوشتم قبل از اون تاریخ هرماه خاطره مینوشتم ولی پارسال که خیلی چیزا تو زندگیم عوض شد خاطره ننوشتم شایدم دیگه هیچوقت ننویسم اصلا شاید دفترخاطراتم رو پاره کردم و ریختم دور شایدم بسوزونمش چون دیگه نه حوصلشو دارم خاطره بنویسم نه زیاد استعداد نوشتن دارم ؛کلا احساس میکنم دیگه هیچ دلخوشی تو زندگیم ندارم که بخوام ازش خاطره بسازم احساس میکنم زندگی مال پولداراست عشق مال پول داراست تو زمونه ما با پول میشه همه کارکرد میشه به همه چی رسید؛من دوران قدیم نبودم اما شنیدم از قدیمی ها که میگن اون زمان پول خیلی ارزش نداشت یعنی عشق ها صادقانه تر بود کسی به خاطر پول با کسی ازدواج نمیکرد مردم خیلی با هم صمیمی تر بودن دزدی کمتر بوده ؛اون زمان همه کنار هم بودن با مشورت مشکل ها حل میشده دادگاهها به این شلوغی نبوده یا اصلا شاید دادگاهی نبوده درکل مردم قدیم خیلی شادتر بودن نسبت به مردم امروز؛ولی امروز میبینین که چقدر گرفتاری ها زیاده چقدر جرم و جنایت زیاده؛آیا واقعا همه جای دنیا این جوریه؟

امشب خیلی دلم گرفته خیلی زیاد

میخوام با خدا حرف بزنم بگم ای خدا آیا زندگی که باید وفق مراد تو باشه اینه؟خدایا به ما بگو کجای راه هستیم بهمون بگو وظیفمون چیه؟خدایا چرا همیشه یکی میبره یکی میبازه چرا؟چرا اینقدر زندگی ها باهم فرق میکنه؟چرا این همه اختلاف طبقاتی وجود داره ؟

همیشه تو نمازم از خدا میخوام اون چیزی که به صلاحمه بهم بده

خدایا بهم راه درست رو نشون بده راهی که انتهاش خودت باشی



به من بفهمون کجای سرنوشتم

دارم میرم جهنم یا راهی بهشتم

از این دوراهی دل خوشی ندارم

یامیخورم به پاییز یا میرسه بهارم



سه شنبه 3 خرداد 1390برچسب:, :: 14:35 ::  نويسنده : الکسیس


 

سلام الان که دارم مینویسم تو بیمارستان دنای شیراز هستم امروز یکشنبه 25 اردیبهشت هستش ساعت هم 22:19 ؛قبلا گفته بودم بابام سنگ کلیه داشت؛ بابام رو آوردن اینجا الان توی بخش جراحی تو یکی از اتاق ها هستم یه 2 ساعتی میشه بابام از اتاق عمل و ریکاوری اومده توی بخش؛خوشبختانه عمل خوبی بوده و الانم رو تختش خوابیده منم قراره امشب کنارش باشم از صبح که عموم آوردتش شیراز تا ساعت نه و نیم شب عموم پیشش بود منم ساعت هشت رسیدم اینجا خیلی خوابم میاد نمازم نخوندم هنوز ؛من برم نماز بخونم برگردم



خوب برگشتم واای دیوونه شدم از بس تلفن جواب دادم یکی به گوشی خودم زنگ میزنه یکی به گوشی بابام فکر کنم از موقعی که اومدم حدودا 20 تا زنگ رو جواب دادم؛

پرستار الان اومد کنار بابام نمیدونم داره چیکار میکنه؛

رفتم واسه نماز گفتم شاید هنوز بوفه باز باشه یه چیزی بخورم دیدم بسته و رفته ؛ شانس آوردم که عصری غذا خوردم زیاد گشنم نیست؛البته یه شانس دیگه هم آوردم که فردا کلاس ندارم چون اگه داشتم نمیتونستم برم باید پیش بابام باشم؛دارم میمیرم از بی خوابی یه تخت خالی کنارمه ولی نمیذارن روش بخوابم آخرشم باید یه چیزی پهن کنم کف اتاق بخوابم؛

الان ساعت 23:26 هستش فکر نکنم امشب اصلا خواب به چشمم بیاد

ساعت شد 23:34 من اومدم روی تخت خالیه دراز کشیدم چراغارو هم خاموش کردم خدا کنه نیان بیدارم کنن

فعلا بای
 



شنبه 25 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 23:3 ::  نويسنده : الکسیس

سلام بچه ها

نمیدونم این لوکس بلاگ مشکلش چیه؟هردفعه یه دسته گلی به آب میده مثلا همین چند روز پیش چندتا از نظرات شما دوستای گلم حذف شدن ؛خلاصه هر دفعه یه جور حال مارو میگیره دیگه؛

بگذریم چهارشنبه هفته گذشته با 3 تا از دوستام از طرف دانشگاه رفتیم تهران نمایشگاه کتاب؛چهارشنبه عصر رفتیم جمعه صبح برگشتیم؛همش تو راه بودیم چهارشنبه ساعت تقریبا 5 حرکت کردیم و شب حدودای 10 رسیدیم اصفهان توی یه پارک قشنگ اگه اشتباه نکنم بوستان وحید اسمش بود شام خوردیم  و یه کم الا کلنگ بازی کردیم و حرکت کردیم به سمت تهران ؛ساعت فکر کنم 6 صبح بود که رسیدیم تهران من که شاید سرجمع 1 ساعت هم نخوابیدم

نمایشگاه کتاب همونطور که تهرونیا میدونن تو مصلای تهران برپا شده و ساعت 10 صبح بازدید شروع میشه صبحونه خوردیم و من و دوستام توی پارک یه استراحت کردیم و منتظر شدیم غرفه ها باز شه؛تصمیم گرفتیم تو 2 نوبت بازدید کنیم صبح و عصر ؛اول رفتیم شبستان مصلا حدودا 2 ساعتی از غرفه ها دیدن کردیم و برگشتیم ناهار خوردیم و یه استراحت و بعدش دوباره ساعت 4 رفتیم غرفه های کودک و نوجوان برای پیدا کردن یه رمان که از چند سال پیش دنبالش میگشتم ولی پیدا نمیکردم اسمش آوای وحش بود اثر جک لندن نویسنده معروف آمریکایی چون کتاب سپیددندانش رو قبلا خونده بودم خیلی قشنگ بود دوست داشتم یکی دیگه از اثراتش رو هم بخونم البته آوای وحش قدیمی تر از سپیددندان بود و البته دلیل اصلی شهرت لندن همین آوای وحشه؛خلاصه پیداش کردم و خریدمش ؛قرار بود ساعت 7 جمع بشیم و حرکت کنیم بریم خونه؛تقریبا 8 بود که حرکت کردیم شب حدودای 10 یه جایی نزدیکای قم شام خوردیم و حرکت کردیم جمعه رسیدیم خونه

وقتی رسیدم سرکوچمون مامانم زنگ زد و گفت ما داریم میریم شیراز باباتو ببریم بیمارستان خیلی ترسیدم گفتم چی شده گفت نترس پسرم یه سنگ کلیه است داریم میبریم درمان بشه؛یه نفس راحت کشیدم خدارو شکر الانم بابام بهتره ؛  امروزم خونواده پدربزرگم خونمون بودن؛پدربزرگم حدود 80 سالشه به سختی راه میره و وضع سلامتی خوبی نداره؛الان که دارم یادداشت میکنم ساعت 5 عصره چند دقیقه ای هست با پدربزرگم تو حیاط تعریف میکنم گوشش خیلی سنگینه از همه چیز سوال میکنه و هی ناله میکنه میگه گوشم سنگینه بلندتر بگو منم مجبورم داد بزنم تا بشنوه ؛الان بابام اومد پیشش نشست ؛خدا هیچکس رو اینطوری نکنه خیلی بده که کاری از دستت برنیاد و فقط آه و ناله کنی همیشه از خدا میخوام زمین گیر نشم؛یه اتفاق جالب هم الان افتاد مادربزرگم اومد تو حیاط یه تخم مرغ آورد دور سربابام چرخوند یه کم ورد هم خوند بعد زد به دیوار تا خورد بشه ؛از این کارای قدیمی خرافاتی دیگه؛

راستی تا یادم نرفته یه تسلیت به هوادارای رئال بگم که بالاخره ماراتن ال کلاسیکو رو به بارسای بزرگ باختن ایشالا ال کلاسیکوی بعدی جبران کنین البته بازم به ما خواهید باخت
( با احترام نسبت به رئالی ها)

 یا علی
 



دو شنبه 19 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 22:24 ::  نويسنده : الکسیس

آبی و اناری بودن یک فرد را تنها از شیوه ی دیدن بازی های بارسا می توان فهمید/از شادی او پس از گل های بارسا می توان فهمید
از پایداری و افتخار به پیرهنی که بر تن دارد/تا تعصبی که به بارسا او مثل من دارد
از حال او در لحظه ی حذف شدن توسط سویا/تا لحظه ی خریدن داوید ویا
از نعره هایی که بعد از برد رئال زد/تا حرفهایی که در مورد حذف اینتر و یک کار محال زد
از اشک شو ق شکست دادن رئال در مادرید/تا خدا حافظی که گفت به فینال مادرید
از سینه ای که از نفرت پر شد/رویایی که در سن سیرو گم شد
آبی و اناری بودن به رنگ پیراهن نیست/طرفدار بارسا بودن به داشتن قلبی به کلفتی تیر آهن نیست
کسی طرفدار بارساست که موهای تنش سیخ شود/وقتی که اسم کاتالان و بارسا را می شنود
من ذره ای کوچکم از طوفان ابی و اناری/می گویند رنگ دلم قرمز نیست و هست آبی و اناری
من سالهاست که طرفدار بارسایم شدید/شایر کسی تا حالا متعصب تر از من نسبت به بارسا ندید
 



چهار شنبه 7 ارديبهشت 1390برچسب:آبی و اناری , :: 20:44 ::  نويسنده : الکسیس

زمستون سال 88 شب ها که همه میخوابیدن میرفتم تو حیات خونمون تنهایی با خدا حرف میزدم تقریبا هرشب میرفتم ولی زمستون پارسال خیلی کم میرفتم فکر کنم تقریبا 2 یا 3 بار بیشتر نرفتم یکی از دلیلاش فکر کنم این بود که اون سال بیکار تر بودم و چون عصر میخوابیدم شب ها خوابم نمیبرد اماشاید این تنها دلیلش نبود شاید یکی دیگرش هم این باشه که اون سال بیشتر یاد خدا بودم ؛سه چهار شب پیش یه بار دیگه رفتم نشستم با خدا حرف زدم خیلی دلم گرفته بود از این که نسبت به سال قبل کمتر به یادش بودم؛ازش عذرخواهی کردم و کلی با بهترین دوستم درددل کردم ؛ خدایا خیلی دوستت دارم خیلی زیاد.....

خوب بگذریم این روزا داره امتحانای میانترم شروع میشه یکیشم دیروز دادیم؛زیاد حوصله درس خوندن ندارم همیشه از بچگی از درس خوندن بدم میومد هیچ علاقه ای به درس ندارم البته همیشه از شاگردهای ممتاز کلاس بودم درس زیاد نمیخوندم بیشتر به این خاطر بود که هوشم بدک نبود همیشه عاشق فوتبال بودم اگه یک هفته فوتبال نکنم به هم میریزم؛خلاصه باید فکرم رو آزاد کنم تا بتونم درس بخونم و این ترم هم همه واحد ها رو پاس کنم؛

نمیدونم کسی هم این چیزایی رو که مینویسم میخونه یا دارم واسه خودم مینویسم چون اصلا کسی نظر نمیده ؛البته عیبی نداره شاید این ها همش خاطره بشه و 10 سال دیگه به وبلاگم سربزنم و بخونمشون؛
 



دو شنبه 5 ارديبهشت 1390برچسب:صحبت با خدا, :: 11:31 ::  نويسنده : الکسیس

یادش به خیر اون روزایی که هرروز می دیدمت؛هرروز میدیدمت وهرچی بیشتر میدیدمت بیشتر عاشقت می شدم؛هرچی بیشتر عاشقت میشدم بیشتر زجر میکشیدم چون رسیدن به تو خیلی سخت بود؛

یادش به خیر یه بار که همدیگه رو دیدیم مستقیم تو چشمای هم نگاه کردیم ولی تو اصلا نمیدونستی چی تو دل من داره میگذرهای کاش هردومون از دل هم باخبر بودیم؛

یادش به خیر وقتی یه روز نمیدیدمت دلم میخواست دنیا رو به آتیش بکشم ولی الان تقریبا یه ماه هست ندیدمت و تو از دل من اصلا خبر نداری؛آخرین بارم که دیدمت تو اصلا منو ندیدی؛

یاد اون روزا بخیر چه روزای خوبی بود حداقلش این بود که کمتر دلتنگت میشدم ولی این روزا فقط اتفاقات باعث میشه ببینمت؛ای کاش حداقل از دلم خبر داشتی تا درد من کمتر بشه؛حالا دیگه از خدا میخوام از ذهنم پاک بشی چون دیگه نمیتونم این وضعیت رو تحمل کنم تحملش خیلی سخته؛

خدایا میدونم داری منو به خاطر رنجوندن کسی که عاشقم بود مجازات میکنی ولی خودت میدونی من هیچ علاقه ای بهش نداشتم؛خدایا چرا مهر منو به دل کسی که عاشقشم نمیذاری؟یا چرا من اونی که عاشقمه رو اصلا دوست ندارم و عوضش کسی رو دوست دارم که رسیدن بهش تقریبا غیرممکنه؟خدایا چرا دارم عذاب میکشم؟چرا؟ مگه من چقدر گناه کارم که دارم این همه عذاب میکشم ؛

خدایا قربونت برم کاری کن فراموشش کنم یابهش برسم ؛خدایا دیگه از وضعیت خسته شدم به قرآنت قسم خسته شدم خسته .........
 



شنبه 3 ارديبهشت 1390برچسب:یادش بخیر, :: 20:45 ::  نويسنده : الکسیس

سلام به همه. یه دو سه روز بود خیلی خندیدم و حال داد و خیلی هم برام جالب بود.

نوشتم تو ادامه مطلب  



ادامه مطلب ...


شنبه 29 فروردين 1390برچسب:روزای خنده دار, :: 21:40 ::  نويسنده : الکسیس

سلام.داستان مسافرتم رو باچند تا عکس تو ادامه مطلب گذاشتم. امیدوارم خوشتون بیاد 



ادامه مطلب ...


جمعه 19 فروردين 1390برچسب:مسافرت به جنوب, :: 9:58 ::  نويسنده : الکسیس

چه زیباست به یاد تو بودن و به یاد تو زیستن

امشب دلم خیلی گرفته خیلی زیاد

خدایا یا کاری کن بهش برسم یا کاملا فراموشش کنم

خدایا التماست میکنم 



سه شنبه 16 فروردين 1390برچسب:, :: 19:58 ::  نويسنده : الکسیس

اولین روز دبستان بازگرد
کودکی ها شاد و خندان بازگرد
باز گرد ای خاطرات کودکی
بر سوار اسبهای چوبکی

خاطرات کودکی زیباترند

یادگاران کهن مانا ترند
درسهای سال اول ساده بود
آب رابابا به سارا داده بود
درس پند آموز روباه و خروس

روبه مکار و دزد وچاپلوس
روز مهمانی کوکب خانم است
سفره پر از بوی نان گندم است
کاکلی گنجشککی باهوش بود
فیل نادانی برایش موش بود
با وجود سوز و سرمای شدید

ریز علی پیراهن از تن می درید
تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبری می شدیم
پاک کن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم
کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفتر ها به رنگ کاه بود
مانده در گوشم صدایی چون تگرگ

خش خش جاروی با پا روی برگ
همکلاسیهای من یادم کنیدباز هم در کوچه فریادم کنید

همکلاسیهای درد و رنج و کاربچه های جامه های وصله دار
بچه های دکه سیگار سرد
کودکان کوچک اما مرد مردکاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بود و تفریقی نبود
کاش میشد باز کوچک می شدیم
لا اقل یک روز کودک می شدیم
یاد آن آموزگار ساده پوش
یاد آن گچها که بودش روی دوش
ای معلم نام و هم یادت به خیر
یاد درس آب و بابایت به خیر
ای دبستانی ترین احساس من
بازگرد این مشقها را خط بزن
باز گرد ای خاطرات کودکی
بر سوار اسبهای چوبکی

خاطرات کودکی زیباترند

یادگاران کهن مانا ترند
درسهای سال اول ساده بود
آب رابابا به سارا داده بود
درس پند آموز روباه و خروس

روبه مکار و دزد وچاپلوس
روز مهمانی کوکب خانم است
سفره پر از بوی نان گندم است
کاکلی گنجشککی باهوش بود
فیل نادانی برایش موش بود
با وجود سوز و سرمای شدید

ریز علی پیراهن از تن می درید
تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبری می شدیم
پاک کن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم
کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفتر ها به رنگ کاه بود
مانده در گوشم صدایی چون تگرگ

خش خش جاروی با پا روی برگ
همکلاسیهای من یادم کنیدباز هم در کوچه فریادم کنید

همکلاسیهای درد و رنج و کاربچه های جامه های وصله دار
بچه های دکه سیگار سرد
کودکان کوچک اما مرد مردکاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بود و تفریقی نبود
کاش میشد باز کوچک می شدیم
لا اقل یک روز کودک می شدیم
یاد آن آموزگار ساده پوش
یاد آن گچها که بودش روی دوش
ای معلم نام و هم یادت به خیر
یاد درس آب و بابایت به خیر
ای دبستانی ترین احساس من
بازگرد این مشقها را خط بزن
 



یک شنبه 14 فروردين 1390برچسب:, :: 21:34 ::  نويسنده : الکسیس

سلام اول سال نو رو به همه تبریک میگم ایشالا سالی همراه با توأم و سرشار از آکنده داشته باشید (شوخی)

ایشالا امسال به هرچی آرزو دارید برسید.

عید امسالم داره تموم میشه چقدر پیرتر شدم واقعنا.

احتمالا بعد از چند مدت فردا با خانواده میرم طرفای جنوب البته هنوز تصمیم نگرفتم که برم یا نه. 80% میرم

اگه رفتم حتما مینویسم خاطراتش رو .فعلا بای



یک شنبه 7 فروردين 1390برچسب:, :: 14:48 ::  نويسنده : الکسیس

 آب،بابا،جوجه،دانه یادمان رفت درعبورازاین زمانه یادمان رفت مرد درباران که آمدیادمان هست "بازباران باترانه"یادمان رفت شعرهای زندگی راحفظ کردیم بیتهای عاشقانه یادمان رفت ازکنارکودکی هامان گذشتیم ذوق وشوق کودکانه یادمان رفت پای اندوه خیس کبری نشستیم چکه های سقف خانه یادمان رفت باز پای مشق فرداخوابمان برد بازتکلیف شبانه یادمان رفت

 



شنبه 28 اسفند 1389برچسب:, :: 22:46 ::  نويسنده : الکسیس

سلام.دارم تو کافی نت دانشگاه آپ میکنم.زدم یه چیزی داره دانلود میشه حوصلم سررفته .هیشکی هم دانشگاه نیست عیده دیگه فقط یه پنج شیش نفری اینجا هستن.راستی دیدین چقدر امسال زود گذشت خیلی زود پیر شدما همین دیروز عید بودا بازم اومد جل الخالق!!!!! دیشب رفتیم خیابون از شلوغی داشتم دیوونه میشدم.هیچی هم نخریدم ول کن بابا نا سلامتی 20 سالمه بچه که نیستیم دیگه .هی خلاصه جونم واستون بگه الانم واسادم دوستم بیاد دانشگاه پروژه رو تکمیل کنیم ایمیل کنیم واسه استاد.همون استاده که چشم دیدنشو نداری.فعلا بای

راستی تا یادم نرفته بگم:

هیچوقت عاشق نشین هیچوقت 

 



سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:, :: 11:4 ::  نويسنده : الکسیس

چقدر سخته یکی رو خیلی زیاد دوست داشته باشی ولی بدونی که نمیتونی بهش برسی.عشق واقعا دردناکه دردناک........... 



چهار شنبه 18 اسفند 1389برچسب:, :: 22:1 ::  نويسنده : الکسیس

تازه از سالن خورد و خسته اصلا حوصله هم ندارم.آبجیم تازه از دانشگاهش برگشته با کلی سوغاتی من که اصلا حال ندارم برم ببینم چیا آورده.کلاسای دانشگاه هم یه هفته ای هست شروع شده فردا هم باید برم سر کلاس کلان واااای از استادش خیلی بدم میاد آدمو دیوونه میکنه.امروز بچه های دانشگاه رو بردن شلمچه منم میخواستم با چن تا از دوستام برم که روز آخر کنسل شد.خلاصه این روزا حالم گرفتست دیروز زدم بیرون با دوستام رفتیم تخت جمشید کلی خندیدیم و بستنی خوردیم جاتون خالی خیلی حال داد.امروز رفتم سر کلاس اخلاق استادش خوبه بدک نیست فقط یه کم خشکه مقدس بازی در میاره.واای چقدر دستم درد میکنه با زور دارم تایپ میکنم تو سالن با مهدی برخورد کردم دستم له شد تیممون حتی یه گل هم نزد همشو باختیم اومدیم خونه.فعلا بای 
 



دو شنبه 14 اسفند 1389برچسب:, :: 20:18 ::  نويسنده : الکسیس

خیلی اعصابم خورد شده بازم باختیم.این دفعه 9 تا خوردیم فقط 3 تا زدیم. نیمه اول اخراج شدم و نتونستم بازی کنم اونا میخواستن گل چهارم رو بهمون بزنن که من عین گلرها توپو بیرون کشیدم.داور نامرد فوری بهم کارت قرمز داد.امروز بازی سوم رو باید بازی کنیم خدا کنه این دفعه دیگه ببریم.البته هوا بارونیه نمیدونم برگزار میشه یا نه.منم که محرومم دیگه نمیتونم بازی کنم.البته فرجام خواهی هم کردیم نمیدونم چی جواب میدن.البته کاملا آسیب دیده هم هستم از ناحیه تاندون زانو،چونه پا و خلاصه همه جای پام درد میکنه.خدایا من چه گناهی کردم که همیشه یا مصدوم هستم یا محروم.به هرحال خداکنه 3 تا بازی آیندمون رو ببریم و از گروهمون صعود کنیم.آبرومون داره میره.واسم دعا کنید



دو شنبه 2 اسفند 1389برچسب:, :: 14:39 ::  نويسنده : الکسیس

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد